” تنــهایــی ”
گاهی دست ” خـــودم ” را می گیرم،می برم هوا خوری
” یــاد ” تو هم که همه جا با من است
” تنــهایــی ” هم که پا به پایم میدود…
میبینی؟
وقتی که نیستی هم جمعمان جمع است!!!
شعرمن
صدایت را دوست میدارم بر خلاف خودت بامن مهربان است آرامش شبهای شعرمن است بی پر وا میشوم با زنگ صدایت.
فنجانهای چای
- روزها پر و خالی میشوند
مثل فنجانهای چای در کافه های بعدازظهر
اما هیچ اتفاق خاصی نمیافتد
این که مثلا تو
ناگهان در آنسوی میز نشسته باشی ....
اینجا انتهای زمین است... درست لحظه ی مرگ انسانیت... جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!! بوی "جنایت" و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می شوند در خفقان این نکبت آباد! معصومیت ها دریده می شوند... و "آدم "ها... همین ما آدم ها... چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان "این درد های مشترک" اینجا انتهای زمین است... درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!
اینجا انتهای زمین است...
درست لحظه ی مرگ انسانیت...
جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!!
بوی "جنایت"
و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می شوند در خفقان این نکبت آباد!
معصومیت ها دریده می شوند...
و "آدم "ها...
همین ما آدم ها...
چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان
"این درد های مشترک"
اینجا انتهای زمین است...
درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!
درست لحظه ی مرگ انسانیت...
جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!!
بوی "جنایت"
و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می شوند در خفقان این نکبت آباد!
معصومیت ها دریده می شوند...
و "آدم "ها...
همین ما آدم ها...
چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان
"این درد های مشترک"
اینجا انتهای زمین است...
درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!
داستان جالب قصر پادشاه
داستان جالب قصر پادشاه
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .
او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد…
پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم …
پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار …
تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت…!
ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم میتوانیم هدایت کنیم… اسکات پک
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .
او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد…
پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم …
پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار …
تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت…!
ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم میتوانیم هدایت کنیم… اسکات پک
! اگر كوسه ها آدم بودند،
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي " كي" پرسيد : اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند، توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند، همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند، مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد. هوای بهداشت ماهی های كوچولورا هم داشتند. برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد، گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند، چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است ! برای ماهی ها مدرسه ميساختند وبه آنها ياد ميدادند كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند درس اصلي ماهيها اخلاق بود به آنها مي قبولاندند كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد اگر كوسه ها ادم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت: از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند، ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند. همراه نمايش، آهنگهاي مسحور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند در آنجا بي ترديد مذهب و دینی هم وجود داشت كه به ماهيها می آموخت "زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود
از برتولت برشت
آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند، توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند، همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند، مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد. هوای بهداشت ماهی های كوچولورا هم داشتند. برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد، گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند، چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است ! برای ماهی ها مدرسه ميساختند وبه آنها ياد ميدادند كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند درس اصلي ماهيها اخلاق بود به آنها مي قبولاندند كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد اگر كوسه ها ادم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت: از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند، ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند. همراه نمايش، آهنگهاي مسحور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند در آنجا بي ترديد مذهب و دینی هم وجود داشت كه به ماهيها می آموخت "زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود
از برتولت برشت
اشتراک در:
پستها (Atom)