postheadericon که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری


دل من تـنها بـود ،
دل من هرزه نـبـود ...
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت ،

که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...

دل من ساکن دیوار و دری ،

که تو هر روز از آن می گـذری .

دل من ساکن دستان تو بود

دل من گوشه یک باغـچه بـود

که تو هر روز به آن می نگری

راستی ، دل من را دیـدی ...؟

postheadericon فقط همین.....


حوصله خواندن ندارم
حوصله نوشتن هم ندارم!
این همه دلتنگی دیگر نه با خواندن کم می شود،نه نوشتن..
دلم لمس آغوشت را می خواهد؛
  1. فقط همین.....

postheadericon .دو قدم مانده


با من . . .دو قدم مانده از دل تو تا من
حالا..می خواهم همینجا بایستم، فقط نگاهت کنم
من پیش از این برای پیدا کردنت بسیار دویده ام
خسته تر از آنم که راه بیایم
اما با تمام خستگی ام
هنوز در دستهایم نوازش هست
در آغوشم آرامش..و در دلم جا برای تو
تو فقط همین دو قدم را بیا..باقی اش با من

postheadericon آدمیست دیگر ...

آدمیست دیگر ...
یک روز حوصله هیچ چیز را ندارد، دوست دارد بردارد خودش را بریزد دور

postheadericon شعرهايم

شعرهايم مي خواهند خودكشي كنند!

يك خودكشيِ آرام

از ارتفاعِ بلندي كه آسمان را تسليم مي كند ...

تـو هم ميان شعرهايم پـرواز كن برو.....مگر همین خواسته ی همیشگیت نبود...راستی مواظب خودت باش...بیشتر از همیشه...چون من دیگر نزدیکت نیستم...

postheadericon خبر

شعر ها يم به دنبا ل رد پا يت،، در كو چه ها ى تنها يى گم شده ،،تو از آنها خبرى ندا رى؟

postheadericon بــــر نمــــی گــــردی..!


  • مـــی روی و من پشت سرت آب نمـی ریـزم...

    وقتی هـــــــوای رفتــــــــن داری
    دریـــــا را هم به پـایت بریـزم
    بــــر نمــــی گــــردی..!
 

postheadericon سلام..آرام است اینجا آرام...

سلام..آرام است اینجا آرام...

هوائی سرد و من و تنهایی‌..

نفس‌هایم هم دارند بغض میکنند..
...
صبح زیباییست..جمله در گلویم کوتاه تر از یک کلمه..

هیچ ندارد این دل‌..یک دلخوشی‌ الکی‌..تمام فردا‌های من..

گم خواهم کرد خود را..شاید دیگر پیدا نشدم اما...

هر شب صدایم کن..مرا از پنجره ی روبروی خانه ‌ام فریاد بزن..فریاد

postheadericon با تو نیستم تو نخوان با خودم زمزمه میکنم

با تو نیستم
تو نخوان
با خودم زمزمه میکنم

.
.
.
.
.
.

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط کمی

تو را کم اورده ام

یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟ واژه کم میاورم برای گفتن دوستت دارمها؟

حالا تـــمــــــــام واژه ها در گلویم صف کشیده اند

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیف اینهمه حرف نگفته چه می شود؟

باید حرفهایم را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم

باید خوب باشم

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط کمی

بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش امده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم

روزها تمام ابرهای اندوه ها در چشمان منند ولی نمی بارند

چون

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد

اما شبها..

وای از شبها

هوای آغوشت دیوانه ام میکند

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرند

اصلا چطور است کوتاهشان کنم هان؟

تا دیگر پریشانت نشوند

ببینم تو توقع داری دلم برای خوابیدن با عطر شکوفه هایی که از کلامت لا به لای موهایم میریخت تنگ نشده باشد؟؟؟؟!!!بی انصاف

کاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم

لالایی ها پیشکش

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم

آه

و

آه

و بازم آه

خسته شدم از این همه اه

شبها تمام آه ها در سینه منند

تمام نمی شوند اما

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط کمی دلواپسم

کاش قول گرفته بودم از تو

برای کسی از ته دل نخندی

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود

حال و روزش شود این...

تو که نمی مانی برایش آنوقت مثل من باید

آرم باشد .....خوب باشد..... قول داده باشد

.......................................................

نترس باز شروع نمیکنم اصلا تمام نشده که بخواهم شروع کنم

همین دلم برایت تنگ شده را هم به تو نمی گویم

من خوبم ....من آرامم......

آخر من قول داده ام که آرام باشم

من خوبم

باورت می شود؟

postheadericon نوبت من که رسید,سهم من یخ زده بود

دستها بالا بود
هر کسی سهم خود را طلبید
نوبت من که رسید,سهم من یخ زده بود
سهم من چیست مگر؟
یک پاسخ, پاسخ یک حسرت
سهم من کوچک بود
قد انگشتانم
عمق ان وسعت داشت
وسعتی تا ته دلتنگی ها
شاید از وسعت ان بود که بی پاسخ ماند....

postheadericon وقتی می روی .......

وقتی می روی
تمام چیزهای عادی
یادگاری می شوند
حساس می شوند
ترک بر می دارند

postheadericon همه چیز را یاد گرفته ام !

همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…
و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..
یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!
یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !
یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….
و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !
اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …
که چگونه…..!
برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …
و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ….
تو نگرانم نشو !!
فراموش کردنت” را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت

postheadericon شهیدحبیب خبیری كاپيتان سابق تيم ملي فوتبال ايران

شهیدحبیب خبیری كاپيتان سابق تيم ملي فوتبال ايران

شهیدحبیب خبیریكاپيتان سابق تيم ملي فوتبال ايران كه بدست دژخيمان فاشيست حاكم تيرباران شد. يادش گرامي.

postheadericon نصرتی و شیث را هم رسوا کنید...

نصرتی و شیث را هم رسوا کنید...

همانند زهرا امیر ابراهیمی و خاله نرگس و فرنود

روزی هم نوبت من و تو و نزدیکانمان است...
...
نصرتی و شیث را هم رسوا کنید...

همانند زهرا امیر ابراهیمی و خاله نرگس و فرنود

روزی هم نوبت من و تو و نزدیکانمان است...

ما همــــــینیم... متاسفانه همــــــینیم...

قبول است

اشتباه کردند...

ولی چرا کسی اشتباه دست هایی که هر روزه بر پیکره ی خواهرانمان می نشیند را نمی بیند؟

به خدا این پیاده رو ها مملو از جنایتکار است...

تلخ است و نفرت انگیز ولی راست...

چرا روزنامه ها تنه های شهوت آلود غریبه ها بر شانه ی مادرانمان را نمی نویسند؟

دروغ می گویم خواهر؟

ما در روتین های نفرت انگیزمان غرق شده ایم...

اگر هر کدام از ما برای گناهانمان این چنین رسوا می شدیم و مجازات...

کسی نبود.

و زمین خلوتگاه تاریک دایناسورها...

راست باشیم...

برادرش باشیم و خواهرش ، قضاوت کنیم...

راستی برادرم...

وجدان در میان بگذاریم...

تو اشتباه نکرده ای ؟

اعدامت کردند؟

فریادت کردند؟

بیدار شویم و شاخه های درختان حیاط خانه مان را نسوزانیم...

شاید ماه ها تا بهار مانده باشد...

و شاید ما برگ های دیگر شاخه ی بعدی باشیم...

بزرگ شویم و بزرگ فکر کنیم..

مثل سوز تندی که صورت را تیغ می زند...

postheadericon ” تنــهایــی ”

گاهی دست ” خـــودم ” را می گیرم،می برم هوا خوری

” یــاد ” تو هم که همه جا با من است

” تنــهایــی ” هم که پا به پایم میدود…

میبینی؟

وقتی که نیستی هم جمعمان جمع است!!!

postheadericon شعرمن

صدایت را دوست میدارم بر خلاف خودت بامن مهربان است  آرامش شبهای شعرمن است بی پر وا میشوم با زنگ صدایت.

postheadericon فنجان‌های چای


  • روزها پر و خالی می‌شوند
    مثل فنجان‌های چای در کافه های بعدازظهر
    اما هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد
    این که مثلا تو
    ناگهان در آن‌سوی میز نشسته باشی ....

postheadericon اینجا انتهای زمین است... درست لحظه ی مرگ انسانیت... جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!! بوی "جنایت" و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می شوند در خفقان این نکبت آباد! معصومیت ها دریده می شوند... و "آدم "ها... همین ما آدم ها... چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان "این درد های مشترک" اینجا انتهای زمین است... درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!



اینجا انتهای زمین است...
درست لحظه ی مرگ انسانیت...
جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!!
بوی "جنایت"
و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می شوند در خفقان این نکبت آباد!
معصومیت ها دریده می شوند...
و "آدم "ها...
همین ما آدم ها...
چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان
"این درد های مشترک"
اینجا انتهای زمین است...
درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!
اینجا انتهای زمین است...
درست لحظه ی مرگ انسانیت...
جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!!
بوی "جنایت"
و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می شوند در خفقان این نکبت آباد!
معصومیت ها دریده می شوند...
و "آدم "ها...
همین ما آدم ها...
چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان
"این درد های مشترک"
اینجا انتهای زمین است...
درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!

نگار

postheadericon داستان جالب قصر پادشاه

داستان جالب قصر پادشاه

 
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند  و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید  سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند

مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال  دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .
او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد…
پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم …
پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه  اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار …
تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده  و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت…!
ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم… اسکات پک

postheadericon ! اگر كوسه ها آدم بودند،

دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي " كي" پرسيد : اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند، توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند، همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند، مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد. هوای بهداشت ماهی های كوچولورا هم داشتند. برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد، گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند، چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است ! برای ماهی ها مدرسه ميساختند وبه آنها ياد ميدادند كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند درس اصلي ماهيها اخلاق بود به آنها مي قبولاندند كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد اگر كوسه ها ادم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت: از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند، ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند. همراه نمايش، آهنگهاي مسحور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند در آنجا بي ترديد مذهب و دینی هم وجود داشت كه به ماهيها می آموخت "زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود

از برتولت برشت

postheadericon هیچ عنوانی نمیشه براش گذاشت فقط باید دید

postheadericon آمنه بهر امى مرد تر از تما م خا ندا ن رو ح ا لله دا دا شى

بازوان بلکه در روح انسانهاست ..
‏ ‏
مردانگی به زور بازو و وزن هیکل نیست .. آمنه بهرامی نشان داد که قدرت انسان نه در بازوان بلکه در روح انسانهاست ..

postheadericon شاهکار حماسی مشترک هیلا صدیقی وبا هنر گرا فيكى اميد مرا دى پو ر

postheadericon و اين چنين مى شو د اگر فر يا د رسى نبا شد كه جنين را نيز به دا ر خو اهند كشيد .

اين است آينده اى كه ديكتا تو ر بر اى ايرا ن در فكر دا رد

postheadericon برای آنها که میدانند و میخواهند که بفهمند!!

برای آنها که میدانند و میخواهند که بفهمند!!!
----------------------------------------------------
اصلاح طلبان وطنی! همان گرگان در لباس میش!
(گنجی ها و سروش ها و و و و ....)
برای آنها که میدانند و میخواهند که بفهمند!!!
----------------------------------------------------
اصلاح طلبان وطنی! همان گرگان در لباس میش!

postheadericon مبارک،قذافی،صالح و بن علی در روزگاری که "جیک جیک مستانشان بود"

نردبان اين جهان ما و مني است 
عاقبت اين نردبان افتادني است
لاجرم هر كس كه بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شكست


دیکتاتورهای عرب
مبارک،قذافی،صالح و بن علی در روزگاری که "جیک جیک مستانشان بود"
 
 

postheadericon پسر گلم اگه قول بدی مشقاتو خوب بنویسی مامانی رو هم اذیت نکنی قول میدم فردا صبح ببرمت اعدام نگاه کنیم!(تفریحات سالم!)

پسر گلم اگه قول بدی مشقاتو خوب بنویسی مامانی رو هم اذیت نکنی قول میدم فردا صبح ببرمت اعدام نگاه کنیم!(تفریحات سالم!)

postheadericon شاعر چه خوب مردمان سرزمینش را می شناخت ، انسانهایی که به دیدن مرگ عادت کرده اند.


روزگاری شاعری نوشت : "آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید."
شاعر چه خوب مردمان سرزمینش را می شناخت ، انسانهایی که به دیدن مرگ عادت کرده اند. حال یکی باید از این آدم هایی که برای دیدن جان دادن یک انسان آن هم با طناب دار قبل از طلوع خورشید جمع شده اند پرسید : دیدن مرگ یک انسان اینقدرهیجان انگیز است ؟ من واقعا قصد این ها را از تجمع در برابر اجرای حکم اعدام نمی دانم ولی هرچه فکر می کنم دیدن مرگ یک انسان نباید این همه آدم را سر صبح جمع کند . حکم اعدام هنوز هست تا وقتی که این جایگاه ها پر از ببینده باشد .

postheadericon ما درا ن ايرا نى و آب گو جه فر نگى




[مکس امینی یک شومن و بازیگر موفق آمریکایی ایرانی الاصل هست

postheadericon صالحي به همراه ا.ن به آمريكا رفت

صالحي به همراه ا.ن به آمريكا رفت

postheadericon سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.كار را بر هیچ یك از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.

postheadericon آغاز نخستین اجلاس بین‌المللی بیداری اسلامی در تهران

آغاز نخستین اجلاس بین‌المللی بیداری اسلامی در تهران
آغاز نخستین اجلاس بین‌المللی بیداری اسلامی در تهران

postheadericon تریتا پارسی دلارهای مردم فقیر ایران را به این صورت خرج می‌کند و به عنوانه نماینده مردم ایران لابی گری می‌کند

postheadericon آغوشت .

آغوشت
رود آرامی است
...
به دریا نرسیده
مرا غرق خواهد کرد...

postheadericon سحرگاهی، ز بازیگاه طفلان،


سحرگاهی، ز بازیگاه طفلان،
کودکم با چشم تر برگشت،
و با بغض که بودش در گلو پرسید:
بگو بابا!
مهاجر چیست؟
... دشنام است، یا نام است.
٭٭٭
از آن پرسش، دلم لبریز یک فریاد خونین شد،
و مروارید اشکی،
از کنار چشم من، بی پرده پایین شد،
ولی آهسته چشمم رابه پشت دست مالیدم،
و در ذهنم برای آنچنان پرسش جواب نغز پالیدم.
٭٭٭
بدو گفتم:
ببین فرزند دلبندم،
تو میدانی که میهن چیست؟
بگفت: آری،
تو خود روزی بمن گفتی،
که میهن خانه یی اجداد را گویند،
زدم بوسی بر رخسارش،
و غمگینانه افزودم،
اگر در یک شب تاریک،
مشتی دزد و رهزن، خانه یی بابات را سوزند،
و هر سو آتش افروزند،
و تو از وحشت دزدان، بیرون آیی،
و شبها را به روی سنگفرش مردم دیگر بیاسایی،
مهاجر میشوی فرزند،
مسافر میشوی دلبند.
٭٭٭
سرشک تازه یی چشمان فرزند مرا تر کرد،
و اندوهی روانش را مکدر کرد،
و آنگه گفت: دانستم
مهاجر آدم بی خانه راگویند،
و من مصراع شعر ساده اش را ساختم تک بیت:
و در زیر لب افزودم، نیکو گفتی عزیز من،
مهاجر آدم بیخانه را گویند
مهاجر قمری بی لانه را گویند

postheadericon با هو ش ترين ريس جمهو ر دنيا

هواپيمايي درحال سقوط بود و يک چتر نجات کم بود، بنابر اين يک نفر بايد فداکاری میکرد.
زين الدين زيدان يک چتر بر داشت و گفت: من بهترين فوتباليست جهان هستم و بايد
نجات پيدا کنم اين را گفت و پريد.
برد پيت هم يک چتر ديگر بر داشت و گفت: من محبوب ترين هنرپيشه جهان هستم و بايد
نجات پيدا کنم. اين را گفت و پريد.
احمدی نژاد هم يک چتر بر داشت و گفت: من باهوش ترين رئيس جمهور دنيا هستم و
بايد نجات پيدا کنم. اين را گفت و پريد.
فقط دو نفر در هواپيما مانده بودند. يک پسر بچه نه ساله و پاپ ژان پل دوم
پاپ گفت: فرزندم ! من عمر خودم را کرده ام و آينده پيش روي تو است. بيا اين چتر را بردار و خودت را نجات بده
پسر بچه گفت: احتياجي نيست. اون آقاهه که می گفت باهوش ترين رئيس جمهور دنياست، با کوله پشتی مدرسه من پريد بيرون

postheadericon مناجاتي زيبا از استاد مصطفي ملكيان

مناجاتي زيبا از استاد مصطفي ملكيان
 
 
خدايا، انديشه‌ام را در مسيري معنوي و روحاني قرار ده، تا روحم را با تو درآميزم، و لذت ِ بودن ِ با تو را در لحظه لحظه‌ي زندگي‌ام دريابم.
 
خدايا، انديشه‌ام را چنان محكم ‌ساز كه به حقيقت و عقلانيت متعهد باشم، و تنها بر پايه فهم و تشخيص خودم از زندگي، زندگي كنم، تا بتوانم از آنچه جامعه و ديگران از من مي‌خواهند فراتر بروم.
 
خدايا، به من بينشي عطا كن كه هيچ وقت خود را با ديگران مقايسه نكنم، بر آنهايي كه از من برتر هستند حسد نورزم، و بر آنها كه پايين ترند فخر نفروشم، و بر آنچه دارم قناعت كنم و همواره در اين انديشه باشم كه از آنچه در حال حاضر هستم، فراتر بروم.
 
خدايا، به من فهمي عطا كن تا تفاوتهاي خود با ديگران را دريابم، و بفهمم كه با شخصيت منحصربه فردي كه دارم قاعدتا زندگي منحصربه فردي نيز براي خود خواهم داشت، كه از جهاتي مي تواند متفاوت از زندگي ديگران باشد، مهم آن است كه به تفاوتهاي خودم و تفاوتهاي ديگران احترام بگذارم و زندگي ام را منطبق با آن چه هستم، شكل ببخشم.
 
خدايا، توانايي ِ عشق به ديگري را در وجودم بارور ساز، تا انسان ها را خالصانه دوست بدارم، و بهترين لحظات لذت زندگي ام، لحظاتي باشد كه بدون هيچ نوع چشمداشتي، خدمتي به همنوع ام مي كنم.
 
خدايا، مرا از هر نوع نفرت و كينه اي كه حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها كن، تا با رهايي از نفرت و كينه، بتوانم ديگران را آن طور كه هستند، بپذيرم و دوست بدارم.
 
خدايا، فهم مرا از زندگي آن چنان ژرف ساز تا قوانين آن را دريابم، و بفهمم كه در زندگي چيزهايي هست كه قابل تغيير نيست، قوانيني هست كه از آنها تخطي نمي توان كرد، تا ساده لوحانه نپندارم كه هر آنچه مي خواهم را مي توانم داشته باشم، و هر آنچه آرزو مي كنم خواهم داشت.
 
خدايا، اين توانايي را به من عطا فرما تا در لحظه لحظه زندگي ام، در لحظه حال و براي آنچه هم اكنون مي گذرد زندگي كنم، و زيبايي ها و شادي هايي كه هم اكنون از آن برخوردار هستم را با انديشيدن بيش از حد به گذشته اي كه ديگر پايان يافته است، و دغدغه بيش از حد براي آينده اي كه هنوز نيامده است، ناديده نگيرم.
 
خدايا مگذار كه در بند گذشته باقي بمانم، و چنان تعهد و دغدغه ي كشف حقيقت را در درونم شعله ور ساز كه هيچگاه بخاطر آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام و آبرو ، حيثيت و شخصيت اجتماعي ام بدان وابسته است، از حقيقت هايي كه هم اكنون بدان ها دسترسي مي يابم، و ممكن است همه آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام به چالش بكشد و بي اعتبار سازد‏، محروم نمانم.
 
خدايا، مرا به انضباطي دروني متعهد كن، تا بفهمم و بدانم كه هر كاري كه دوست دارم و از آن لذت مي برم را مجاز نيستم كه انجام دهم.
 
خدايا، كمكم كن تا عميقا دريابم كه زندگي بيش از آنچه اغلب مي پندارند جدي است، و براي هيچ انساني استثنا قائل نمي گردد، همه ما براي آنچه مي خواهيم و در آرزوي آن هستيم بايد تلاش كنيم و شايستگي و لياقت به دست آوردن آن را داشته باشيم. خدايا، به من بياموز كه بدون شايستگي و لياقت داشتن چيزي، نخواهم كه تو آن را از آسمان برايم بفرستي.
 
و در آخر ؛ خدايا، نعمت سكوت را بر من ارزاني دار ، تا در آن لحظاتي كه طنين زندگي روزمره در درونم آرام مي گيرد، نواي دلنشين و آرامش بخش حضور تو در روح و وجودم، مرا گرم و آرام سازد.

postheadericon خرها و زنبورها



   
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند.

روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود.

از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند
و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را
نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد.

خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور
را دنبال می کند.

زنبور به کندویشان پناه می برد.

به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد.

خر می گوید :

« زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم

ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او
بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می
دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و
کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر
عذر خواهی می کند و می گوید:

« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم

خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور
زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور
را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید:

« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم
عادلانه است ؟»

ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید:

« می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که
زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است»

آرشیو وبلاگ

درباره من

دنبال کننده ها

با پشتیبانی Blogger.