postheadericon حسنک کجایی؟دیروقت بود. خورشید به قله کوههای مغرب نزدیک می شد، اما از حسنک خبری نبود.

حسنک کجایی؟

دیروقت بود. خورشید به قله کوههای مغرب نزدیک می شد، اما از حسنک خبری نبود.

هر وقت خورشید به قله کوههای مغرب نزدیک می شد، بی بی کنار طاقچه می ایستاد و کتاب را باز می کرد: «گاو قهوه ای رنگ، سرش را از آخور بلند کرد و صدا کرد: ما ... ما ... ما، یعنی من گرسنه ام، حسنک کجایی؟»

سالها بود بی بی، کتاب کلاس دوم ابتدایی را کنار عکس، روی طاقچه گذاشته بود. سالها بود گوسفند سفید پشمالو، پوزه ای به زمین می کشید، ولی چون علفی پیدا نمی کرد، صدا می کرد: «مَع ... مَع ... مَع ...، یعنی من گرسنه ام، حسنک کجایی؟»

سالها بود بی بی نگاه می کرد به نوار سیاهی که از گوشه سر حسنک، کنج قاب را به هم وصل می کرد که یعنی: «حسنک دیگر نمی آید بی بی!» و بی بی گریه می کرد یعنی: «حسنک کجایی؟»

اما آن روز؛

دیروقت بود. خورشید به قله کوههای مغرب نزدیک می شد و بی بی دیگر گریه نمی کرد. نگاهش از پنجره بیرون رفته و روی کوههای مغرب محو شده بود. کتاب کلاس دوم ابتدایی روی زانوهای بی بی، بی حرکت بازمانده بود و بز سیاه زیر انگشتان سرد بی بی، دیگر سر نمی جنباند و صدا نمی کرد.

در همین وقت، آخرین اشعه آفتاب از روی کلمات کتاب کلاس دوم ابتدایی پرید؛ یعنی: «حسنک! بی بی دارد می آید!

آرشیو وبلاگ

درباره من

دنبال کننده ها

با پشتیبانی Blogger.